دوساعتی میشود که از مسافرتی برون شهری اما کوتاه به خانه برگشته ام. گفتم آخر شبی قبل از خواب سرکی بکشم به فضای بی سروته مجازی. گذرم افتاد به یکی از وب های شهرضا که قلم خور یکی از یادگاران جانباز جنگ است. خاطره ای نقل کرده بود از جانباز دیگری مربوط به راهپیمایی روز برائت در سال66( موسوم به حج خونین) و اتفاقاتی که در حین فرار از دست سفاکان سعودی، بین او و یک روحانی دیگر رخ داده بود:
.......همین که تمام قدرت خود را صرف کشیدن بدن خود به بالای دیوار کردم. یکی از پشت پایم را گرفت. بدون هیچ نگاهی تلاش می کردم. با تمام قدرت پای راستم را به بالای دیوار گیر دادم. اما پای چپم را محکم گرفته بود. هر چه تلاش می کردم. توان رهایی از دستش را نداشتم. تمام بدنم را به جز پای چپ، به بالای دیوار گیر داده بودم. انگار ول کن نبود. لحظه ای سر برگرداندم. با تعجب دیدم آخوندی از هموطنان است. پایم را محکم گرفته تا به نحوی خود را به بالای دیوار بکشد. پای راستم را از بالای دیوار آزاد کردم. چنان محکم به سینه او زدم. که به میان کوچه پرت شد. خود را بالای دیوار کشیدم. رو به او کردم و گفتم: «فلان فلان شدا اینجام دست از سرمون ور نمدرید؟
کاری ندارم که قصد صاحب وبلاگ فقط نقل خاطره بوده و یا به گفته خودش در بخش نظرات این خاطره را محض خاطر قسمت آخرش آورده ! ازعقده گشایی برخی خواننده گان معلوم الحالش هم باکی نیست. ولی نمی دانم چرا با خواندن آن یادم به دو قطعه تاریخی افتاد. راز نوشتنم در این نیمه شب، تنها انتقال دست وپا شکسته این احساس و ناراحتی از بی انصافی ها و شاید نمک خوردن و نمکدان شکستن هاست.
قطعه نخست:
از او در روزنامه صور اسرافیل به عنوان تاجر باشی بازار دین فروشان و شیخ فضل الله بی نور یاد شد.اگرچه مردم او را دوست داشتند امافضای فرهنگی و سیاسی در دست حدود دویست و بیست و چند روزنامه بود که علیه او می تاختند....روز سیزده رجب به دارش زدند.در اثر طوفان طناب از گردن شیخ پاره شدو پیکرش به زمین افتاد.وی را به حیاط نظمیه آوردند ، جماعت کثیری از مشروطه خواهان بیرون ریختند، آن قدر با قنداق تفنگ ولگد به نعش اقا زدند که خونابه از سرو صورت ودهان روی گونه و محاسنش ریخت. یک نفر از سران مجاهدان که مرد تنومندی بود وارد حیاط نظمیه شد.دیگران عقب رفتندو برایش راه باز کردند.من او را نشناختم ، غریبه بود اما مجاهدان خیلی احترامش کردند.جلو آمد و سر جنازه ایستاد. جلوی همه دکمه شلوارش را باز کرد و روبه روی این همه چشم، به صورت اقا....
قطعه دوم :
بعد از اسارت شیخ شریف عوامل رژیم بعث وحشیانه ترین شکنجه ها را روی شیخ اعمال کردند . در خاطرات رضا آلبوغبیش(دیگر اسیر این ماجرا) چنین آمده است .: چند عراقی مرا به بار کتک گرفتند اما من تمام حواسم به شریف قنوتی بود ، شیخ چندین گلوله به بدنش اصابت کرده بود و خون زیادی از بدنش جاری بود . هر دو تشنه بودیم ، حــدود ده نفر شیخ را می زدند و می رقصیدند که یکی از عراقی ها با سر نیزه عمامه شیخ را زمین انداخت ، بعد فرمانده آنها به سمت شیخ حمله ور شد . سر نیزه را در شقیقه ی شیخ فرو برد و آنرا چرخاند ، از شیخ فقط آیه ی استرجاع ( انا لله و انا الیه راجعون ) و الله اکبر شنیده می شد ، آن سفاک با همان نیزه کاسه سر شیخ را در آورد و مغز سر شیخ نمایان شد و روی آسفالت خیابان افتاد و متلاشی شد ، عراقی ها با دیدن این صحنه دوباره پایکوبی کردند و گفتند : قتلنا خمینی ( ما یک خمینی را کشته ایم ) ، آنها وقتی جمجمه سر شیخ را برداشتند بـا سرنیـزه با عمامه شیخ بازی می کردند و شعار را تکرار می کردند . پیکر بی جان شیخ کنار ماشیـن افـتاده بود آنها پـاهـای شیخ را گرفتند ودر خیابان کشیدند . آنها قساوت را به حدی رساندند که به بدن ایشان لگد می زدند و اهانت می کردند . آنها بدن شیخ را مثله کرده و روی زمین می کشیدند ، و هر کس از راه می رسید لگدی به بدنـــش می زدند . بعد عمامه را به گردنش بستند و او را از ساختمان دو طبقه ای در خیاباـن چهل متری خرمشـــهر آویزان کردند . سه روز بعد یعنی 27 مهر سال1359 شهید شریف قنوتی اولین شهید روحانی دفاع مقدس در گلزار شهدای ابادان دفن شد.
حال خود قضاوت کنید!
برچسب ها : شهرضا